روايت دهم: دريغ از عباس ميرزا
مرتضي ميرحسيني
مرگش ناگهاني نبود. چند سالي ميشد كه از نقرس رنج ميكشيد و گاهي هم با تشديد بيماري از پا ميافتاد. اما زودتر از آنچه انتظار ميرفت، زماني كه پدرش هنوز زنده بود، درگذشت. عمرش به 50 سال نرسيد و حوالي 47 سالگي در مشهد از دنيا رفت (سوم آبان 1212). تقديرش به جنگ با روسها و بعد صلح با آنان گره خورده بود. آنان وليعهدياش را به رسميت شناختند و تضمينش كردند. آن جنگ و اين صلح - كه دست روسها را از آنچه بود درازتر كرد - سايهاي سنگين بر نامش انداخت و حوادث ديگر زندگياش از جنگ با عثماني گرفته تا مهار ناآراميهاي خراسان و كارزارش در افغانستان را به حاشيه برد. دربارهاش زياد نوشتهاند و او را براي آنچه كرد و نكرد، تحسين يا نكوهش ميكنند. اما به نظرم، هنوز هم همان جملات عباس اقبال، بهترين جمعبندي درباره اوست. نوشت «عباس ميرزا از ميان فرزندان عديده فتحعليشاه عزيزترين اولاد او به شمار ميرفت و روي هم او يكي از بهترين افراد قاجاريه است، زيرا كه علاوه بر شجاعت و مهارت در لشكركشي به امور اداري و مملكتراني نيز بيش از جميع ايشان توجه كرده و در ايام حكومت خود بر آذربايجان به آشنا كردن ايرانيان به تمدن جديد و امور لشكري و كشوري اروپايي پرداخته و علاوه بر اصلاح نظام جديد به دستياري اروپاييان به توپريزي و قلعهسازي و ساختن اسلحه و انشای كارخانجات چند جهت بافت ماهوت و باروت و طبع كتب در تبريز و خوي اقدام نموده و عدهاي شاگرد به لندن و كارگر به روسيه فرستاده و او اول كسي است كه چاپ سربي را در ايران معمول ساخته است.» نيز «اينكه نكته را نبايد از نظر دور داشت كه يك قسمت عمده از رونق دوره حكومت و كار عباس ميرزا از بركت كفايت و وجود رجالي است كه در زير دست او خدمت ميكردهاند، مثل محمدخان اميرنظام (مربي ميرزا تقيخان اميركبير) و ميرزا بزرگ قائممقام اول و پسرش ميرزا ابوالقاسم قائممقام ثاني و ميرزا محمد صادق هماي مروزي وقايعنگار و ميرزا محمدعلي مستوفي و آشتياني و غيرهم.» شاه، بسيار دوستش داشت، اما دشمنان و رقبايش نيز همهجا، حتي در كاخ پدرش بودند و هيچ فرصتي را براي بدنام كردن و تضعيفش از دست نميدادند. اما او، در مواجهه با دشواريهاي بيپايان زمانه و تنگناهايي كه تقريبا هميشه درگيرشان بود، آنچه در توان داشت به كار بست و نقش پررنگي در حوادث زمانه ايفا كرد. البته كه در بيشتر كوششهايش شكست خورد و تقريبا به هيچكدام از اهدافي كه در سر داشت نرسيد. ن. آ. كوزنتسوا مينويسد:«بيشك عباس ميرزا يكي از داناترين و پركارترين نمايندگان قاجارها بود كه هم واپسماندگي ايران و هم ضرورت بازسازي نه تنها ارتش - كه تا اندازهاي هم آن را انجام داده بود - بل ضرورت بازسازي همه دستگاه دولت و ضرورت رشد پيشهوري و بازرگاني را براي پاسداري از استقلال و تماميت ارضي كشور، در شرايط موج تازه استيلاي استعماري كشورهاي اروپايي درك ميكرد. در سياست او همهچيز درست نبود و روشن شد كه اميدش به ياري انگلستان اميدي غيرواقعي بوده و هنگام آغاز دومين جنگ ايران و روس نيز عنصرهاي ماجراجويي در او ديده شد. نه تنها قدرت بازدارنده شاه، بلكه آماده نبودن خود كشور حتي براي يك بازسازي سطحي و ناتوانياش در رويارويي با فشار كشورهايي نيرومندتر از جمله روسيه، سبب ناكاميهاي عباس ميرزا بوده است.» ناكامي او نه فقط براي قاجارها كه براي ايران گران تمام شد. عقبماندگيهايي كه او ميديدشان و مصمم به جبرانشان بود بعد از مرگش، نسل پشت نسل باقي ماندند و مشكلات و بحرانهاي بزرگتري را ايجاد كردند. به قول مستوفي: دريغ از عباس ميرزا.